یکی بود یکی نبود توی جنگل قصه ما شیرشاه که پادشاه جنگل بود خیلی لجباز و سرسخت بود. اون وقتی تصمیم میگرفت کاری رو انجام بده باید هر طور که بود اون رو انجام میداد و به نتیجه اون کار فکر نمیکرد و به خاطر این عادتی که داشت خیلی از اوقات توی دردسر میفتاد و حسابی گرفتار میشد. فیل که وزیر و دستیار شیرشاه بود همیشه نگران این عادت پادشاه بود. یک روز وقتیکه فیل به دیدن شیرشاه رفته بود اون رو دید که زیر درختی نشسته بود و به آسمان خیره شده بود. فیل گفت:” جناب شیر به چه چیزی نگاه میکنی؟” شیر شاه گفت:” دارم به موضوعی فکر میکنم..” فیل که میترسید شیرشاه دوباره فکرهای عجیبوغریبی داشته باشه با نگرانی پرسید:” عالیجناب میشه بگید به چی فکر میکنید؟” شیر گفت:” داشتم به این فکر میکردم که پرندهها چطور توی آسمان پرواز میکنند؟” فیل گفت:” بدن پرندگان