این داستان هنسل و گرتل است. آنها با پدر و مادر ناتنی شان زندگی می کردند. آنها فقیر بودند. پدرشان چوب شکن بود. مادر ناتنی شان آدم خوبی نبود. او هر روز سر بچه ها فریاد می زد. یک شب وقتی کودکان در خواب بودند پدرشان گفت ما پول نداریم. مادر ناتنی بدشان گفت: « ما غذا هم نداریم. ما باید هنسل و گرتل را در جنگل رها کنیم» پدرشان گفت: « نه ما چنین کاری را نمی کنیم ». مادر ناتنی بدشان گفت: «ما باید این کار را انجام دهیم». پدرشان گفت: «باشد ولی این کار درستی نیست» هنسل و گرتل هنوز نخوابیده بودند و صدای پدر و مادر ناتنی شان را شنیدند گرتل از هنسل پرسید: «چه کار کنیم؟» هنسل گفت: نترس، من یک نقشه دارم. صبح مادرناتنی شان سر کودکان فریاد زد: «بیدار شوید! ما باید به جنگل برویم.» هنسل و گرتل با پدر و مادر ناتنی شان به سوی جنگل راه افتادند. گرتل ترسیده بود و پدرشان غمگین بود ولی هنسل نترسیده بود غمگین هم نبود. او از داخل کیفش روی زمین سنگ میانداخت تا هنگام برگشتن به خانه راه را گم نکنند. در وسط جنگل مادر ناتنی گفت باید آتش روشن کنیم شما هم اینجا باشید، من و پدرتان میرویم که چوب بیاوریم. پدر و مادر ناتنی رفتند و هنسل و گرتل زیر یک درخت منتظر ماندند آنها زیاد انتظار کشیدند ولی پدر و مادر ناتنی بدشان برنگشتند. هنسل گفت: غصه نخور،گرتل بیا تا سنگ ها را پیدا کنیم. ما می توانیم از روی آنها خانه را پیدا کنیم. آنها تمام شب و روز را راه رفتند ولی سنگ ها را پیدا نکردند. آنها گم شده بودند گرسنه و خسته زیر درختی به خواب رفتند. وقتی بیدار شدند یک پرنده کوچک را دیدند پرنده آواز قشنگی میخواند. هنسل و گرتل پشت سر پرنده راه افتادند. پرنده آنها را به خانه کوچکی برد. خانه ای که از کیک و شیرینی ساخته شده بود. با هم گفتند بیا بخوریم گرتل گفت: «من کمی کیک میخورم». هنسل گفت: «من کمی شیرینی میخورم». هر دویشان گفتند: «خوشمزه است!» او با هم خندیدند. ناگهان کسی پرسید: «چه کسی خانه مرا می خورد؟» یک پیرزن از خانه در آمد و گفت: «سلام قندولک ها گرسنه شده اید؟ داخل بیاید.» هنسل و گرتل داخل خانه رفتند. پیرزن به آنها شیر و بیسکویت داد. آنها زیاد خوردند و به خواب رفتند. آن پیرزن یک پیر زن بدجنس و جادوگر بودو میخواست آنها را بخورد. وقتی پیرزن بیدار شد دید که هنوز کودکان خوابند. پیرزن جادوگر هنسل را گرفت و داخل یک قفس انداخت. هنسل فریاد زد: «کمک! کمک!» گرتل بیدار شد و از پیر زن پرسید: «چه کار میکنی؟» پیرزن گفت: «حرف نزن! برو برای برادرت شیر و بیسکویت بیاور. او باید چاق شود تا من او را بخورم. گرتل گفت: «آه، نه!!!» و گریه کرد. گرتل هر روز به هنسل غذا می داد ولی او زیاد نمی خورد. او نمی خواست که جادوگر او را بخورد. ولی پیرزن جادوگر می خواست که او را زودتر بخورد و هر روز به هنسل میگفت انگشتت را به من نشان بده!!! پیر زن میخواست ببیند که هنسل چاق شده است یا نه؟! ولی هنسل به او یک استخوان کوچک را نشان میداد. پیرزن فریاد می زد: «من نمیفهمم تو چرا چاق نمی شوی؟!» یک روز پیرزن خیلی ناراحت شد و داد زد: «تو هیچ وقت چاق نمیشوی! من فردا تو را خواهم خورد. گرتل که خواب بود با صدای پیرزن بیدار شد و گریه کنان گفت: «خواهش می کنم لطفاً برادرم را نخور!» پیرزن گفت: «حرف نزن برو برایم فلفل بیاور. من می خواهم که با برادرت سوپ بپزم». من سوپ تند دوست دارم. گرتل چون ترسیده بود فلفل را آورد. ولی او می خواست برادرش را نجات دهد. ناگهان فکری به ذهنش رسید و تصمیم گرفت تا فلفل ها را به روی پیرزن بپاشد. حالا دیگر پیرزن جادوگر جایی را نمی توانست ببیند. او فریاد میزد: «کمک! من جاییی را نمی بینم.» گرتل زود او را به داخل آتش انداخت. پیرزن فریاد کشید: «آخ!!! سوختم.» گرتل به طرف قفس هنسل دوید و در قفس را باز کرد و هنسل از قفس بیرون آمد. آنها خیلی خوشحال بودند. آنها طلاهایی که در آن جا بود را برداشتند و از خانه پیرزن بیرون رفتند. آنها چند پرنده را دیدند و برای پرنده ها شعر خواندند: پرنده ها پرنده ها ما گم شده ایم و تنهایم پرنده ها پرنده ها لطفاً ما را به خانهمان برسانید پرنده ها آنها را به خانه شان رساندند پدرشان وقتی آنها را دید خیلی خوشحال شد. پدرشان گفت: «خیلی خوشحالم که به خانه برگشتید. دیگر مادر ناتنی تان اینجا زندگی نمیکند و از خانه رفته است. آن دو طلاها را به پدرشان نشان دادند حالا دیگر آن ها گرسنه نمی نمی ماند زیرا پولدار شده اند و همه خوشحال اند. فعالیت: رنگ آمیزی: واژه نامه تصویری: