یکی بود یکی نبود، در کنار جنگلی انبوه برکه‌ای بود که در آن یک قورباغه زندگی می‌کرد. هنوز مدت زیادی نبود که قورباغه به دنیا آمده بود. اول خیلی کوچولو بود. اما حالا داشت کم‌کم بزرگ می‌شد. چند روز بود که مرتب از توی آب به بیرون سرک می‌کشید. انگار دلش می‌خواست ببیند بیرون چه خبر است خب، این‌طور که نمی‌شد. او از داخل برکه نمی‌توانست همه جا را ببیند. بالاخره تصمیمش را گرفت و یک روز صبح که هوا آفتابی بود با یک جست از برکه بیرون پرید. چند بار بالا و پایین جست و وقتی فهمید که می‌تواند راه برود، فکر کرد بهتر است وقت را از دست ندهد و هر چه زودتر به گردش بپردازد. احساس می‌کرد زندگی جدیدی را شروع کرده است. انگار از وضع جدید راضی‌تر بود. بالاخره به راه افتاد. از آب بیرون آمد راه می‌رفت و با کنجکاوی اطرافش را تماشا می‌کرد. دنیای عجیب و رنگارنگی بود. حسابی غرق تماشا شده بود. غرق تماشا   ولی هنوز چند قدمی پیش نرفته بود که سروصدایی توجهش را جلب کرد. به طرف صدا برگشت و خوب دقت کرد، دو تا سنجاب بودند، بله، سروصدا مال سنجاب‌ها بود. انگار بر سر چیزی اختلاف پیدا | کرده بودند. جلو رفت و سلام کرد. سنجاب‌ها که منتظر میهمان نبودند ساکت شدند و نگاهش کردند. قورباغه درباره سلام کرد و گفت: «ببخشید که مزاحم صحبتتان شدم؛ داشتم گردش می‌کردم که سروصدای شما رو شنیدم. فکر کردم شاید کمکی از من بر بیاد.» یکی از سنجاب‌ها که به نظر می‌رسید از آمدن قورباغه بیشتر خوشحال شده باشد، گفت: «سلام قورباغه خوشحالم که اومدی، میدونی مشکل ما چیه؟ خب، الآن بهت میگم. موضوع اینه که خواهرم خیال می کنه دمش از دم من قشنگتره؛ در حالیکه دم من خیلی قشنگتره. حالا ممکنه تو بگی دم کدوم یکی از ما قشنگتره؟!» کدوم دم قشنگتره؟ قورباغه از اینکه برای اولین بار می‌توانست کاری انجام بدهد خیلی خوشحال شده بود و گفت: «بله، حنما» و بعد کمی جلوتر رفت و خوب دم سنجاب‌ها را ورانداز کرد. هر دو تا قشنگ بودند، اما نه به قشنگی دم خودش لبخندی زد و بی مقدمه گفت: «دم من از مال هردوی شما قشنگتره و بعد با غرور خاصی پشتش را به سنجاب‌ها کرد تا دمش را به آنها نشان بدهد، اما هنوز کاملاً برنگشته بود که سنجاب‌ها زدند زیر خنده و در حالیکه از خنده غش کرده بودند گفتند: «ولی... ولی تو که اصلاً دم نداری؟!» تو که دم نداری! قورباغه وحشت زده گفت: «دم ندارم! مگه میشه؟!» و با نگرانی به‌طرف دمش برگشت تا آن را به سنجاب‌ها نشان بدهد؛ ولی از آنچه می‌دید نزدیک بود شاخ در بیاورد. انگار سنجاب‌ها راست می‌گفتند. او دم نداشت. خیلی ناراحت شده بود. اصلاً باورش نمی‌شد. چند لحظه همینطور هاج و واج سنجاب‌ها را نگاه کرده و بعد با عجله به‌طرف برکه برگشت. حتماً دمش را جا گذاشته بود؛ خیلی سریع به کنار برکه رسید و به جستجو پرداخت؛ ولی از دمش خبری نبود و وقتی از دوستان آبی‌اش «حلزون آبی» و «ماهی سینه سرخ» سؤال کرد. آن‌ها هم در جواب گفتند که آن را ندیده‌اند. دممو ندیدی؟   قورباغه غمگین و نا امید در گوشه‌ای نشست. او دم خود را خیلی دوست داشت. با دم زیبایش روزهای زیادی را در آب شنا کرده بود و حالا از آن خبری نبود، راستی دم او چه شده بود؟ دمم گم شده همینطور داشت غصه می‌خورد که ناگهان چشمش به یک دم کوچک افتاد. دمی درست به اندازه دم خودش، با خوشحالی فریاد زد: «جانمی جان پیداش کردم! پیداش کردم!» و پرید به‌طرف دم؛ ولی تا خواست آن را بردارد یک صدای عصبانی به گوشش رسید که می‌گفت: «آهای داری چه کار می‌کنی؟ دممو کندی!» جانمی جان ... پیداش کردم   این صدای مارمولک بود که لای سنگها پنهان شده بود و دمش بیرون مانده بود، قورباغه به عقب پرید و در حالیکه از ترس زبانش بند آمده بود گفت: «به به به بخشید. فِ فِ فکر کردم. دُ دُ دمِ خودمه.» دممو کندی مارمولک با عصبانیت گفت: «خب، ایندفعه عیبی نداره ولی بهتره دیگه از این فکرهای غلط نکنی» و راهش را کشید و رفت، قورباغه دوباره نشست و شروع کرد به غصه خوردن. و همینطور که به روبرو خیره شده بود روی یک تپه کوچولو چشمش به دم دیگری افتاد؛ اما این دم هم مال او نبود. به دنبال دم   و دم موش کور بود که داشت زمین را می‌کند. موش کور ... و این یکی اصلاً دم نبود. بلکه هزار پای کوچکی بود که آرام آرام از آن نزدیکی می‌گذشت. ... این هم دم موش صحرایی بود. ... و این هم دم زباب آبی بود که از آب بیرون مانده بود. قورباغه که گیج شده بود با خودش گفت: «آخه چرا من اینقدر اشتباه می‌کنم؟! پس دم من کجاست؟» ناگهان چشمش به دم‌سیاهی افتاد که نزدیک علف‌ها افتاده بود و با خوشحالی به‌طرف آن رفت. این دیگه دم منه این دیگر حتماً دم خودش بود؛ ولی تا دستش به آن خورد، دم مثل گلوله‌ای جمع شد و به جلو پرید و قورباغه که جداً وحشت کرده بود از جا پرید و پا به فرار گذاشت. فرار آخه چیزی که به آن دست زده بود دم یک مار بود و قورباغه بیچاره این را نمی‌دانست. مار خلاصه قورباغه آن‌قدر دنبال دمش گشت که از خستگی روی زمین افتاد و شروع کرد به گریه کردن در همین حال، هدهد دانا که از آنجا می‌گذشت او را دید و ایستاد. پرسید: «چی شده قورباغه کوچولو؟! چرا گریه می‌کنی؟!» هدهد دانا قورباغه تمام ماجرا را برایش تعریف کرد. هدهد گفت: «ای بابا! اینکه گریه نداره! بلند شوا بلند شو با من بیا!» مرداب قورباغه با کنجکاوی اطاعت کرد و هر دو با هم به راه افتادند. بعد از مدتی به مرداب بزرگی رسیدند. مردابی با صدها قورباغه صدها قورباغه او که این همه قورباغه را هیچ وقت یک جا ندیده بود با تعجب ایستاد و شروع کرد به نگاه کردن ولی بعد از چند لحظه متوجه شد که این قورباغه‌ها هم مثل او دم ندارند. اول فکر کرد که نکند آنها هم مثل او دمشان را گم کرده باشند، ولی هدهد دانا برایش توضیح داد که قورباغه‌ها وقتی کمی بزرگ می‌شوند دمشان از بین می‌رود. قورباغه ها وقتی بزرگ میشوند.... البته باور کردن این موضوع برای قورباغه خیلی سخت بود و به همین دلیل با ناباوری از هدهد پرسید: «پس دم من گم نشده؟!» هدهد جواب داد: «نه جانم، من که گفتم؛ دم تو گم نشده و خود به خود از بین رفته.» قورباغه از هدهد دانا تشکر کرد و با چند جست خود را به سنجاب‌ها رسانید. سنجاب‌ها هنوز منتظرش بودند. یکی از آنها مسخره کنان پرسید: «قورباغه، دمت پیدا شد؟!» من دیگر بزرگ شده ام قورباغه که دیگر اصلاً ناراحت نبود گفت: «دم من گم نشده بود! من دیگر بزرگ شده‌ام و قورباغه‌ها وقتی بزرگ می‌شوند نباید دم داشته باشند،» سنجاب دیگر گفت: «ولی من فکر می‌کنم که تو اصلاً هیچ وقت دم نداشته‌ای؟!» قورباغه این بار خیلی محکم و با اطمینان جواب داد: «نه خیر، هیچ این‌طور نیست. من دم داشتم و وقتی هم که داشتم دمم از دم هردوی شما قشنگ‌تر بود؛ قشنگ‌تر بود؛ قشنگ‌تر بود! و...» جواب محکم