یکی بود یکی نبود توی جنگل قصه ما شیرشاه که پادشاه جنگل بود خیلی لجباز و سرسخت بود. اون وقتی تصمیم میگرفت کاری رو انجام بده باید هر طور که بود اون رو انجام میداد و به نتیجه اون کار فکر نمیکرد و به خاطر این عادتی که داشت خیلی از اوقات توی دردسر میفتاد و حسابی گرفتار میشد. فیل که وزیر و دستیار شیرشاه بود همیشه نگران این عادت پادشاه بود. یک روز وقتیکه فیل به دیدن شیرشاه رفته بود اون رو دید که زیر درختی نشسته بود و به آسمان خیره شده بود. فیل گفت:” جناب شیر به چه چیزی نگاه میکنی؟” شیر شاه گفت:” دارم به موضوعی فکر میکنم..” فیل که میترسید شیرشاه دوباره فکرهای عجیبوغریبی داشته باشه با نگرانی پرسید:” عالیجناب میشه بگید به چی فکر میکنید؟” شیر گفت:” داشتم به این فکر میکردم که پرندهها چطور توی آسمان پرواز میکنند؟” فیل گفت:” بدن پرندگان طوری ساخته شده که به راحتی می تونند پرواز کنند..” شیر گفت:” بله درسته اونها چون بال دارند می تونند پرواز کنند. اگر من هم بال داشتم می تونستم پرواز کنم!” فیل درحالیکه به فکر فرو رفته بود گفت:” نمی دونم.. ولی حالا که بال ندارید! پس چرا به چیزی که وجود نداره فکر میکنید!” شیرشاه گفت:” تصور کن اگر بال داشتم درست مثل پرندهها می تونستم پرواز کنم..” فیل با تردید گفت:” من خیلی سنگینم و وزنم زیاده فکر نکنم من بتونم پرواز کنم ولی شاید شما بتونید!..” شیرشاه با شنیدن این حرف خوشحال شد و گفت:” پس من می خوام پرواز کنم..” فیل با تعجب گفت:” چطوری میخواهید پرواز کنید؟ شما که بال ندارید..” شیر گفت:” من نمی دونم.. من فقط می خوام پرواز کنم! تو خیلی باهوشی! یک راهی پیدا کن تا من بتونم پرواز کنم” انگار شیرشاه دوباره میخواست با سماجت و اصرار بیجا هر طور شده به خواستهاش برسه.. فیل منمنکنان گفت:” اما آخه جناب شیرشاه من چه راهی پیدا بکنم؟” هنوز حرف فیل تموم نشده بود که شیر گفت:” تو چه وزیری هستی که نمی تونی کوچکترین آرزوی پادشاهت رو برآورده کنی؟ من فقط می خوام هر طور شده پرواز کنم!!!” بعد هم درست مثل یک بچه کوچیک شروع به گریه کرد. فیل که از دیدن اشکهای شیرشاه شوکه شده بود گفت:” جناب شیر چرا گریه میکنید؟ اگر کسی شما رو در حال گریه کردن ببینه چه فکری می کنه؟ لطفاً آروم باشید تا من فکری بکنم.. ” فیل کمی فکر کرد و گفت:” یک فکر خوب به ذهنم رسید! چطوره که من شما رو با خرطومم بلند کنم و راه ببرم، اینطوری احساس میکنید که دارید پرواز میکنید! ” شیرشاه پوزخندی زد و گفت:” این چه فکریه! من می خوام واقعاً مثل پرندهها پرواز کنم..” فیل گفت:” پادشاه لطفاً آنقدر لجبازی نکنید.. این کار غیر ممکنه ” شیر گفت:” به من بگو چرا غیر ممکنه؟” فیل گفت:” دلایل زیادی داره، شما بال نداری و بدنت خیلی سنگین هست..” شیر شاه با هیجان گفت:” خب من برای این مشکل راه حلی دارم.. من به یک جفت بال مصنوعی نیاز دارم، و جون من سنگینم این بالها باید خیلی بزرگ باشند.. ” فیل که از این همه اصرار پادشاه خسته شده بود گفت:” ولی این کار غیر ممکنه!” شیر گفت:” همهچیز ممکنه! فقط صبر کن و تماشا کن..” شیر شاه رفت و بعد از مدت کوتاهی برگشت. در حالیکه دو تا بال بزرگ رو که از برگ درخت نخل درست شده بود در دست داشت رو کرد به فیل و گفت:” اینها رو ببین، من با کمک این بالهای بزرگ پرواز میکنم!” فیل با دقت بالها رو نگاه کرد و گفت:” پادشاه شما نمی تونید با این بالهای سنگین پرواز کنید! حتی پرندگان هم نمی تونند با این بالهای سنگین پرواز کنند!” شیر شاه که اصرار داشت هر طور شده به خواستهاش برسه گفت:” نگران نباش، فقط با من به بالای تپه بیا و من رو تماشا کن که چطور از روی تپه میپرم و به کمک این بالها پرواز میکنم..”
فیل با شنیدن تصمیم پادشاه وحشت کرد. اما می دونست که تلاشش برای منصرف کردن شیرشاه بیفایده است و اون با سماجت بسیار می خواد که به خواستهاش برسه. برای همین با ناامیدی گفت:” باشه من دنبالتون میام..” اونها بعد از مدتی پیادهروی به بالای تپه رسیدند. شیرشاه به همراه بالهاش آماده پریدن از بالای تپه بود که فیل طنابی رو بهش داد و گفت:” جناب پادشاه این طناب رو به پاتون ببندید..” شاه گفت:” این طناب برای چیه؟” فیل گفت:” برای اینکه خیلی دور پرواز نکنید..” شیر طناب رو به پاش بست و از تپه پرید. اما همون طور که قابل پیش بینی بود شیر نتونست پرواز کنه و با سرعت زیادی شروع به سقوط به پایین تپه کرد. فیل که این صحنه رو دید سریع طرف دیگر طناب که توی دستش بود رو کشید و اجازه نداد که شیرشاه به داخل دره سقوط کنه.. شیر شاه با کمک طنابی که فیل به پاش بسته بود داخل دره نیفتاد ولی بر اثر برخورد با سنگهای تپه به شدت آسیب دید. فیل به سختی شیر شاه رو بالا کشید و گفت:” حالتون خوبه؟” شیر شاه در حالیکه از درد ناله میکرد گفت:” ممنونم فیل، تو زندگی من رو نجات دادی وگرنه الان ته دره افتاده بودم..”
فیل در حالیکه طناب رو از پای شیر باز میکرد گفت:” خیلی خوشحالم که سالمید.. این زخمها هم به زودی خوب میشن” شیر با ناله گفت:” دارم به یک چیزی فکر میکنم!” فیل که شوکه شده بود گفت:” جناب شیر دیدید که از چه گرفتاری و خطر بزرگی جون سال به در بردید، حالا دوباره چه فکر جدیدی دارید؟!!” شیر خندید و گفت:” نه این دفعه داشتم به چیزهای خوبی فکر میکردم! به این فکر میکردم که نباید کورکورانه از دیگران تقلید کنیم! من رو ببین.. من سعی کردم از پرندهها تقلید کنم و مثل اونها پرواز کنم! بدون اینکه به این فکر کنم که این کار غیر ممکنه.. در نتیجه اینطوری آسیب دیدم.. از این به بعد تصمیم گرفتم که هرگز از کسی تقلید نکنم و در مورد چیزی لجبازی و پافشاری بیهوده نکنم چون نتیجهای جز دردسر و گرفتاری نخواهد داشت. فیل با شنیدن حرفهای شیرشاه نفس راحتی کشید و از اینکه پادشاه جنگل بالاخره عادت بد خودش که لجبازی و پافشاری بیهوده در انجام کاری بود رو کنار گذاشته خیلی خوشحال شد.